بسم الله الرحمان الرحیم

  *لبخندجاودانه 

 ✍️  سالهاست ؛ شاید سی سال و یا بیشتر؛ هنگامی که تکاپو و جنب و جوش عمومی شهر؛میل ش به سمت شمردن جوجه ها ! وهرچه خوشتر سپری کردن طولانی ترین شب سال! می رود و دغدغه ها و خبرها همه معطوف به انار و هندوانه و آجیل و قیمتهایشان می گردد؛ من اما به یکباره و بی اختیار غمی قدیمی و حزنی حزین سینه ام را پر و سنگین می کند. خبر رسیدن زمستان و شروع دی ماه برای امثال من اندوهی وصف ناشدنی به همراه دارد؟
نه اینکه از رفتن پاییز دلگیر باشم؛ یا در شروع زمستان دلخور؟ ویا به تولد عیسی مسیح"ع" ناخشنود ؛معاذالله که این باشد ؛ ولی هرساعتی که به شروع زمستان قرین و به روز سوم ماه دی نزدیکترمی شوم! هلال ماتم ابدی من هم به بدرکامل شدنش قریب تر!می شود.
آری شب "قدرکربلای4" را میگویم ؛ همان شبی که "برگ ریزان شجره طیبهءدرخت تناور و پرثمرش" درآغاز زمستان سال 65 واقع شد و تا پایان آن فصل؛ ادامه یافت. خدایا ؛ عجب شبی بود آن شب! ما با چشم خاکی؛ نور"منورها" و انفجارگلوله های"توپ وخمپاره" را می دیدیم و ملائکه و اولیاء ت ؛ عروج قریب به "چندهزار" روح طیب و طاهر! را نظاره گربودند و چه غافل بودیم ما ؛ الله اکبر؛ راه آسمان آن شب چه "برو و بیایی" داشت در چشم اهلش  .
یا لیتنا کنا معکم فافوز فوزا" عظیما
"رضا" هم همان شب؟!؛جاودانی شد؛.از سال 60 با عضویت درگروه مقاومت مسجد؛ باهم آشناشدیم؛ او3ماه از من بزرگتربود ولی یکسال تحصیلی جلوتر!وسالها در عالم معنا و اخلاص پیشتر؛ برادرش"جلیل"شهید بهمن57 بود؛ولی رضا چیزی نمی گفت و من بعدها این موضوع را فهمیدم ؛ شوخ طبعی و هم متانت خاص خودش را داشت؛ نیمه شبی در حین گشت زنی دراطراف"سه راه " به چند "سگ ولگرد"که ازمقابل می آمدند اشاره کردوخیلی خودمونی و جدی به من گفت:"قوما تون دارن میان"( اقوام تان دارند می آیند) ویکدفعه از این شوخی فی البداهه زدیم زیر خنده؛ آنوقت شب؛ یکی از تکیه  کلام هایش همین "قوماتون اومد"(اقوامتان آمد) بود. اولین بارسال 61 باتعدادی از بچه های مسجد رفتیم جبهه ؛ رضا"آرپی جی"زن شد ومن هم کمکی ش؛صبح مرحله دوم عملیات بیت المقدس بود که من شدیدا"مجروح شدم؛ رضا جلوتر بود وقتی دید من کنارش نیستم؛ آمد بالاسرم؛درفکربردن من به عقب بود که تیری ازباران تیر بعثی ها که به سمت ما می بارید؛ به زانویش خورد و کنارم افتاد؛ "عسکر"هم آمد کمک ما؛ پای او هم تیر خورد. نشستند بالای سرم گریستن و نهایتا" قول دادند که کمک بفرستند و سینه خیز رفتند. ساعتی بعد به قولش عمل کرده بود ؛ زمانیکه دیگر امیدی به کمک نداشتم؛رزمندهءشجاعی که هیچوقت چهره اش را ندیدم؛ خزیده آمد و کشان کشان مرا به امدادگرها رساند. درعقب"وانت" که قرارگرفتم سرم را روی زانوی کسی که قبل از من سوارکرده بودند گذاشتند؛ همان شخص قرآن جیبی ئی را در دستم گذاشت و چیزی گفت ؛ بی رمق نگاهی بهش انداختم "رضا"ی خودم بود که نگران سرم را به زانوداشت و قرآن را به توسل گرفته بود. برای اینکه روحیه بهم بدهد گفت: بغل دستت را ببین "شاهرخ"(پسرخاله ت) هم مجروح شده وبا ماهست؛و من در همان حال نیمه هشیارنگاهشان می کردم تا به اولین پست امداد رسیدیم و جدایمان کردند.
بهبودی من به درازا کشید و در همان ایام(آذر61) "رضا" عضوسپاه شده بودوداشت آموزش می دید. من هم برای عقب نماندن ازقافله ؛ دورهءبعد ازاو(اسفند61) وارد سپاه شدم. رضا از ابتدای کار"مربی آمزش نظامی"شد و در پادگانهاومراکز آموزشی جبهه و پشت جبهه مشغول بود. درعملیات"بدر"(اسفند63)برای اولین باربه عنوان غواص وارد صحنه نبردشد و پس از آن مهارتش در شنا و غواصی را روز به روز افزایش می داد و از هر فرصتی برای تمرین شنا استفاده می کرد. در محل کارما(ناحیه مقاومت بسیج) که ساختمان مصادره ایی بود استخری وجود داشت؛ رضا هر وقت به ما سر می زد؛ شنا و تمرینی هم می کرد.  
سال 64 در اردوگاه "سد گتوند" رضا براثرسانحه سقوط خودروجیپ از ارتفاعات مشرف به اردوگاه؛ شدیدا"مجروح شد ولی در عزمش برای ادامه خدمت و مربیگری خللی ایجاد نشد؛ فکر می کنم در همان ایام بود که با مسئولین پشت جبهه!؟ برای حضور در جبهه؛ دچار اختلافاتی شد که با دلخوری از سپاه استعفاء داد و سپس به عنوان بسیجی به همان یگان قبلی(آموزش نظامی ل 19فجر)برگشت و بی ادعا ومخلصانه به کارش ادامه داد؛ درعملیات"والفجر8"(بهمن64) بعنوان بسیجی غواص شرکت کرد وکماکان به وظیفه مربیگری هم مشغول بود.
مهرماه سال65 موفق شدم یک ماموریت9 ماهه به لشکرفجربگیرم.12مهردرواحد آموزش لشکر؛رضا را ملاقات کردم وشب را همانجا بودم تا محل خدمتم مشخص شود.البته به واحدی غیراز آموزش معرفی شدم و برای طی دوره سکانداری وشنا؛ به اردوگاه شهید یزدانجو"سد گتوند" اعزام شدم و در این مدت از محضر شهدایی چون "رضاذاکرعباسعلی"(مربی شناوغواصی)و"رسول ایزدی(تخریب) بهره مندشدم.رضا هم بین مقرشهید دست بالا؛اردوگاه سد و مقرلشکر؛در تردد بود.
آخرین بار؛ پیش از عزیمتم به جزیره مجنون؛حدود اواسط آبان"رضا" را دیدم؛ او داشت به همراه سایرنیروهای غواص به مرخصی (شیراز)می رفت؛ ساک بدست و یک جفت"کتانی نو" هم در دست دیگرش بود؛ من پوتین هایم را در مقرلشکر"تک زده" بودند و کفشهایم هم در اثر کوه پیمایی و آموزشهای آبی-خاکی ؛درحال متلاشی شدن بود؛خیلی جدی به رضا گفتم که کتانی ها را به من بدهد؛ ولی رضا با همان متانت وشوخ طبعی خاص خودش؟ خندید و شیطنت کرد و نداد و من را کمی دلخور ازخودش ؛ جا گذاشت و رفت اینکه چرا کفشها را به من نداد همواره برایم سئوال است و چرا خواسته ام را جدی نگرفت؟ باعث تعجب ! به هر حال آخرین دیداردنیایی مان بی هیچ خداحافظی شورانگیزوحماسی؛خیلی معمولی وعادی و باخواستهء به اجابت نرسیدهء من! انجام شد؛درحالیکه هیچکدام نمی دانستیم آخرین باری است که هم را می بینیم.
ماموریت جزیره خیلی سخت بود.پائیز"مجنون"خیلی سردونمناک وطاقت فرسا بود.شرح موش ها؛ گربه ماهیها و پشه هایش هم تفصیلی جدا می طلبد. به علت"مشکل ریوی مزمنی"که داشتم بعداز برگشتن از جزیره ؛مریض شدم و ادامه خدمت در"یگان دریایی"برایم مشکل شد؛لذا مجبوربه انتقال به واحد توپخانه لشکر شدم.
روز 3 دیماه 65 فرا رسید.تقریبا"تا 5عصر که در مقرلشکربودم هیچ خبروصحبتی ازعملیات نبود!"حاج عباس" فرمانده توپخانه برای کاری غیرضروری و زمان بر؛ مرا به اهواز فرستاد که تا آخرشب طول کشید.خانه دائی ام اهوازبودوهست. رفتم آنجا وپرحسرت وخسارت بارترین شب زندگیم را در منزل دایی؛ در غفلت کامل به صبح رساندم. ای کاش حاج عباس تاکید کرده بود که حتما" بر گردم و یا کارمحوله که آنقدرها هم انجامش مهم نبود را به من نسپرده بود؛ حکمتش را هنوزهم نفهمیده و نمی دانم.
صبح زود؛پس ازنماز؛"محمولهءکذایی"را برداشته و عازم "کوت عبداله" شدم. صبح 4 دی ماه ؛هوانیمه روشن؛ مه گرفته و ابری-بارانی ؛ خیابانها خلوت وخیس؛ دید افقی بسیارمحدود؛ صدای تردد هلیکوپترها در آسمان ابری و آژیرآمبولانسها درخیابانهای مه آلود ؛هرلحظه بربهت من و"وهم انگیز"شدن فضای محیط می افزود.در نزدیک مقرلشکر بیمارستان"سینا"است که محل رجوع برخی هلیکوپترها وآمبولانسها آنجا بود. کم کم به نزدیکی مقرلشکررسیده بودم؛ماشینهای گل آلوده به همراه سرنشینانی پریشان و آغشته به گل ولای ؛ بی هدف و سراسیمه در تردد بودند. رزمندگانی جدا مانده از گردان ها و گروهان هایشان با تجهیزات کامل و بادگیرهای آمیخته به "گل چسبناک" شلمچه و اروند ؛ اینجا و آنجا سرگردان بودند. صدای آژیرها وملخ بالگردها بطورممتد ادامه داشت و دل مومنین را هم به لرزه انداخته بود؛ تا چه رسدبه "بید لرزان" از همه جا بیخبری چون من. بلاخره به واحدم رسیدم ؛حاجی وآقایحیی وباباحسین. نبودند. ظاهرا" پرسنلی توپخانه را برای من گذاشته و به منطقه رفته بودند.
رفتم ساختمان ستاد و بعد هم تبلیغات ؛معمولا"خبرهای درست را از آنجا می شد گرفت. بله؛ شب گذشته حوالی ساعت22:30عملیات شده وسحرگاه دستورعقب نشینی صادرشده بود. آمارهای اولیه حاکی از شهادت بسیاری از بچه های گردانها؛غواصها؛یگان دریایی وسایریگانهای لشکربود. درهمان اسامی اولیه اسم"محمدرضاحسین پور"؛"رسول ایزدی"؛"عبدالرضاذاکرعباسعلیمحمداسلامی نسب"؛"مجیدلردان"؛"علی اکبرفخار"و دائما"تکرار می شد؛ حال غریبی داشتم ؛طعم شکست و اضمحلال و هزیمت ؛ بدجور دهانم را خشک و بدمزه کرده بود و دلم را زیرورو می کرد؛ درعمرم تا آنروز این همه خبرشهادت دوستان و کسانی راکه کامل و از نزدیک می شناختم؛ یکجا نشنیده بودم. نمی دانستم برای رضا بگریم؛ یا برای رسول و عبدالرضا ماتم بگیرم؛وبا غم مجید وعلی اکبرودیگران چگونه کناربیایم؟ رفتم به گوشه ایی خزیده ومانند سایرین غم وغصه ها را در دل بازنگری وسبک-سنگین می کردم.مصیبت سختتر؛ این بود که جنازهء اکثرشهداء ؛ منجمله رضای عزیزم؛ درمنطقه تحت نفوذ دشمن درمیان آب و گل و میادین مین و موانع صعب العبور؛ جا مانده بود و امکان دسترسی به آنها وجود نداشت. 
چند روزی گذشت؛ ما بازماندگان آن شکست سخت؛ روزهامشغول کاروبرنامه ریزی امورجاری و شبها را به عزاداری و مرثیه سرایی برای عزیزان از دست رفته می گذراندیم تا اینکه نشانه های شروع قریب الوقوع عملیاتی دیگر؛روحیهءاز دست رفته را به همراه عزمی جزم ؛ برای انتقامی "قوی وشدید" به اردوگاه لشکربازگرداند.
سرانجام 2هفته بعدازعملیات کربلای4 جنازهء رضا وتعداد دیگری از شهدا؛با تلاش بچه های اطلاعات عملیات و تعاون لشکربه عقب برگردانده شد. در تاریخ 20/10/65 پیکرخونین رضا با همان لباس غواصی درگلستان شهدای دارالرحمه شیرازودر جوار مزار برادرش"جلیل" تا روز"بعثت معلوم" به ودیعت گذاشته شد. بدلیل مصادف شدن روز تشییع پیکر "رضا" با دومین روز عملیات کربلای5 توفیق شرکت در بدرقه پیکرخاکی ش و آخرین وداع زمینی با کالبدش را نیز نداشتم و حسرت این وداع و دیدار؛ ماند تا روزقیامت تا که اگرشد! سلامش کنم . 
طوبی لهم و حسن مآب 
30/9/1397
 

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها