بسم الله الرحمان الرحیم

 *  جامانده پشت دروازه های بصره  .  یادنوشتی برای شهید جمشید یارائی

 

جمشید را هر وقت که یاد می کنم؛ شیطنت ها و شوخ طبعی هایش در دوره دبیرستان غالب بر سایر خاطراتی است که از او بیاد دارم . شخصیتی شاد و خندان که شوخی هایش با دبیران و همکلاسیها؛ برای انفجار یک کلاس پراز؛ پسرهای دبیرستانی مستعد خنده کافی بود. همین شیطنتها منجر شده بود که یکسال تحصیلی مردود شود و به اصطلاح جزو "دوساله ها" محسوب می شد و ته کلاس نشین! یک "نوچه پامنبری" ثابت هم داشت که همیشه در خلق شیطنتهای تحصیلی؛ باهم بودند. اما این جنگولک بازیها؛ ذره ای در گرایش و اعتقادات مذهبی و انقلابی وی خلل وارد نکرد .

 

 

جمشید متولد6 مهرماه 1343 محلهء باباکوهی شیراز بود. سالهای اول و دوم دبیرستان در دبیرستان نمازی؛ همکلاس بودیم . هردو با انجمن اسلامی دبیرستان همکاری می کردیم. از کارهای انتظاماتی و درگیری با گروهکهای معاند فعال در دبیرستان تا کارهای فرهنگی شامل طراحی رومه دیواری و کشیدن کاریکاتوربا موضوعات روز؛ برای نمایشگاههای مناسبتی و سایر امور تبلیغی-فرهنگی آن زمان . جمشید کاریکاتوریست ماهری بود؛ شاید آن همه مضحکه بازی هم ریشه در همین هنر مغفول ماندهء وی داشت.      

                                                                                                             

همزمان با فعالیت در انجمن اسلامی با گروه مقاومت مسجد نزدیک دبیرستان هم همکاری داشت. اکثر بچه های انجمن از طریق سیدعلی عضوانجمن اسلامی که همکلاسمان بود و سرگروه مقاومت مسجد نیزبود به عضویت بسیج در می آمدند و از آنجا پایشان به جبهه و سپس عضویت درسپاه باز می شد.

جمشید هم عاقبت سال 61 عازم جبهه شد و تحصیل را مانند اکثر جوانان همسن و سال ترک کرد و به دفاع از کشور و انقلاب مشغول شد.

مردادماه سال 62 در جریان عملیات والفجر2 درجبهه غرب کشور بودم . مقر تیپ مان (المهدی عج) پادگان جلدیان بین ارومیه و پیرانشهر بود. برای کاری به مقر تیپ رفته بودم که یک موتورسوار با سرعت به من نزدیک شد. جمشید بود شادو خندان ؛ مثل دوران تحصیل؛ یک کلاه مشکی رنگ(حاجی گرینوفی) بسرداشت ؛ لباس خاکی و ریش بزی چانه اش هم درآمده بود ولی هنوز محاسن ش پیوسته و پر نشده بود. بایک موتور تریل 125 قرمز؛ که معمولا" بچه های پیک گردان استفاده می کردند. از دیدن هم خوشحال شدیم و متعجب؛ چون هیچکدام از حضور هم مطلع نبودیم. حال و احوالی پرسیده شد و من به پیرانشهر برگشتم و جمشید هم در جلدیان ماند.

 

 

چند روز بعد در حال گشت روزانه در اورژانس بیمارستان 526 نزاجا در پادگان پیرانشهر؛ جمشید را دیدم که روی یک برانکار با دست و صورت زخمی و پای شکسته در حال پیچیدن بخود بود و مدام بخودش تف و لعنت می فرستاد که چرا در عملیات مجروح نشده و اینطوری شده؟ آخر جمشید در پادگان جلدیان در حال موتورسواری با یک جیپ ارتشی بشدت برخورد کرده بود و توفیق همراهی گردانش را تا به خط مقدم از دست داده بود.

هلی کوپتری روی پد اورژانس عازم رفتن به ارومیه بود؛ پارتی بازی کردم و بجای اینکه جمشید را با آمبولانس از جادهء ناامن و پر دست انداز پیرنشهر-نقده- به ارومیه اعزام کنم ؛با هلی کوپتر به همراه چند مجروح ضربه مغزی وی را راهی پشت خط کردم . بعدها شنیدم که از آنجا به تهران اعزام ودر بیمارستان سینا بستری و مداوا شده بود.

ظاهرا" جمشید در جبهه و یا پس از مجروحیت ؛ به عضویت سپاه درآمده بود. دی ماه سال 62 از واحد تعاون سپاه شیراز انتقالی گرفتم به واحد بسیج ؛ یکی دو روز قبل رفتن به بسیج نیروی جایگزینم به تعاون معرفی شد برای تحویل و تحول کارها و توجیه امور جاری؛ و نیروی جایگزین کسی نبود جز جمشید؛ خندان ولی لنگان! در حالیکه عصا می زد آمد به اتاقم و کلی تعجب کردم؛ تو کجا؟ اینجا کجا؟ از بعداز مجروحیتش خبری ازش نداشتم. لباس سبز پاسداری به تنش برازنده بود وبا عصا و پای لنگش ابهتی پیدا کرده بود؛فراموش نشدنی ؛ .دیگر در رفتارش از آن شیطنتها و شوخی های سرخوشانه چیز زیادی دیده نمی شد. یک حالت بلوغ و پختگی در حرکات و سکناتش محسوس بود و انگار داشت وزن و سنگینی بار مسئولیت پاسداری را بر خود متحمل و هموار می کرد. دیگر جمشید؛ جمشید سابق نبود.

القصه 2 روزه کارها را تحویل جمشید دادم و خودم را به بسیج معرفی کردم. هر روز در مراسم صبحگاه یکدیگر را می دیدیم تا اینکه پایش نسبتا"خوب شد و بی معطلی در حالیکه هنوز لنگ می زد در سال 63 به جبهه و تیپ 33 المهدی عج و گردان فجر پیوست.

 

 

 

 

 

نمی دانم سمتش در گردان فجر؛ فرمانده دسته بود یا فرمانده گروهان ؛ ولی از بودنش در آنجا وبین بچه های گردان خیلی راضی و خوشحال بود.

اواخرسال 63 به شیراز برگشت. در این سفر با همه بچه های گروه مقاومت دیدار و وداع کرد و در ضمن همین سفر به اصرار خانواده نامزدی هم کرد تا در زمان مناسب ازدواج کند. هر وقت بحث ازدواج پیش می آمد؛ از شوخیهای جمشید در بارهء همسر آینده اش این بود که می گفت "همسرمن باید "پیره زن" باشد! که هم تجربه خانه داری داشته باشد و هم از گیاهان دارویی سر در بیاورد که هروقت مریض شدم یا دل درد گرفتم برایم جوشانده ودم کردهء گل گاو زبان ونبات . درست کند و بخورم و خوب شوم" و کلی از مزایای گرفتن همسر مسن"پیرزن" تعریف می کرد و بچه ها را سرکار می گذاشت.فردای شب نامزدی اش به جبهه رفت .

اسفندماه 1363 سپاه وارتش خود را برای عملیات "بدر" آماده می کردند. عملیاتی در منطقه "هورالهویزه"وشرق رودخانه دجله و با هدف تصرف هورالهویزه و قطع جاده بصره-العماره؛تهدید بصره و العماره و منطقه اطراف بصره ؛ عملیات از تاریخ 19/12/63 شروع شد و تیپ 33 المهدی عج هم تحت امر قرارگاه کربلا و قرارگاه فرعی ظفر2 قرارگرفت؛ و بنا بود ازمحورجنوبی، منطقه القرنه (خط الهاله) وارد عمل شودهم چنین به قرارگاه فرعی ظفر2 ماموریت های جداگانه ای به صورت احتیاط و نیز انجام عملیات فریب واگذار شد. به این ترتیب که قرارگاه ظفر می‌باید آماده می‌شد تا در صورت امکان از طریق هلی برد از العزیز به طرف شمال – در غرب روخانه دجله – حرکت کند.

 عاقبت در تاریخ 26/12/63 جمشید و افراد دسته اش؛ در حالیکه آنسوی خطوط دشمن (بین دجله و فرات )هلی برد شده بودند و تحت تاثیر حملات شیمیایی و بمباران بی امان دشمن قرار گرفته ؛مظلومانه به شهادت رسیدند و با عقب نشینی نیروهای خودی به منطقه جزایر مجنون ؛ پیکرهایشان برای سالیان متمادی در منطقه شرق دجله غریبانه بجا ماند.

سرانجام بعد از 11 سال پیکر جمشید تفحص شد و پس از تشییع در تاریخ 4/5/74 در دارالرحمه شیراز آرام گرفت.

 

 


 

این فیلم فردای شهادت جمشید و یارانش است که از تلویزیون عراق پخش شده ؛ شاید پیکر جمشید هم در بین این عزیزان غریب و شهید؛ آرمیده باشد. شاید .

 

 

 لا یوم کیومک یا ابا عبدالله

 

- پ ن:

سفر به خیر گل من! که می روی با باد
ز دیده می روی اما نمی روی از یاد

کدام دشت و دمن؟ یا کدام باغ و چمن؟
کجاست مقصدت ای گل؟ کجاست مقصد باد؟ (حسین منزوی)

 

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها